درباره وبلاگ


خوش آمدید
آرشيو وبلاگ
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 40
بازدید دیروز : 52
بازدید هفته : 568
بازدید ماه : 567
بازدید کل : 59579
تعداد مطالب : 23
تعداد نظرات : 22
تعداد آنلاین : 1



تعداد بازدیدکنندگان :
تعداد افراد آنلاین :
مرکز آموزش ایرانیان

<-PollName->

<-PollItems->

هزار رنگ
گوناگون




پیرمردی مفلس و برگشته بخت - روزگاری داشت نا هموار و سخت

  هم پسر، هم دخترش بیمار بود - هم بلای فقرو هم تیمار بود

  این دوا می خواستی آن یک پزشک - این غذایش آه بودی آن سرشک

  این عسل می خواست آن یک شوربا - این لحافش پاره بود آن یک قبا

  روزها می رفت بر بازارو کوی - نان طلب می کردو می بردآبروی

  دست بر هر خودپرستی می گشود - تا پشیزی بر پشیزی می فزود

  هر امیری را روان می شد ز پی - تا مگر پیراهنی بخشد بوی

  شب بسوی خانه می آمد زبون - قالب از نیرو تهی دل پرز خون

  روز سایل بود و شب بیمار دار - روز از مردم شب از خود شرمسار

  صبحگاهی رفت و از اهل کرم - کس ندادش نه پشیزو نه درم

  از دری می رفت حیران بر دری - رهنورد اما نه پایی نه سری

  ناشمرده برزن و کویی نماند - دیگرش پای تکاپویی نماند  

 درهمی در دست و در دامن نداشت - ساز و برگ خانه برگشتن نداشت

  رفت سوی اسیا هنگام شام - گندمش بخشید دهقان یک دو جام

  زد گره در دامن آن گندم فقیر - شد روان و گفت کای حی قدیر

  گر تو پیش آری به فضل خویش دست - برگشایی هر گره کایام بست

  چون کنم یا رب در این فصل شتا - من علیل و کودکانم ناشتا

  می خرید این گندم ار یکجای کس - هم عسل زان می خریدم هم عدس

  آن عدس در شور با می ریختم - وان عسل با آب می آمیختم

  درد اگر باشد یکی دارو یکی است - جان فدای آنکه درد او یکیست

  بس گره بگشوده ای از هر قبیل - این گره را نیز بگشای ای جلیل

  این دعا می کرد و می پیمود راه - ناگه افتادش به پیش پا نگاه

  دید گفتارش فساد انگیخته - وان گره بگشوده گندم ریخته

  بانگ برزد کای خدای دادگر - چون تو دانایی نمی داند مگر

  سال ها نرد خدایی باختی - این گره را زان گره نشناختی

  این چه کار است ای خدای شهرو ده - فرق ها بود این گره را زان گره

  چون نمی بیند چو تو بیننده ای؟ - کاین گره را بگشاید بنده ای

  تا که بر دست تو دادم کار را - ناشتا بگذاشتی بیمار را

  هرچه در غربال دیدی بیختی - هم عسل ،هم شوربا را ریختی

  من ترا کی گفتم ای یار عزیز - کاین گره را بگشای و گندم را بریز

  ابلهی کردم که گفتم ای خدای - گر توانی این گره را بگشای

  آن گره را چون نیارستی گشود - این گره بگشودنت دیگر چه بود

  من خداوندی ندیدم زین نمط - یک گره بگشودی آن هم غلط  

ا لغرض برگشت مسکین دردناک - تا مگر بر چیند آن گندم ز خاک

  چون برای جستجو خم کرد سر - دید افتاده یکی همیان زر

  سجده کرد و گفت ای رب ودود - من چه دانستم ترا حکمت چه بود

  هر بلایی کز تو آید رحمتی است - هر که را فقری دهی آن دولتی است

  تو بسی زاندیشه برتر بوده ای - هر چه فرمان است خود فرموده ای

  زان به تاریکی گذاری بنده را - تا ببیند آن رخ تابنده را

  تیشه زان بر هر رگ و بندم زنند - تا که با لطف تو پیوندم زنند

  گر کسی را از تو دردی شد نصیب - هم سر انجامش تو گردیدی طبیب

  هر که مسکین و پریشان تو بود - خود نمی دانست و مهمان تو بود

  رزق زان معنی ندادندم خسان - تا ترا دانم پناه بی کسان

  ناتوانی زان دهی بر تندرست - تا بداند کانچه دارد زان توست

  زان به درها بردی این درویش را - تا که بشناسد خدای خویش را

  اندر این پستی قضایم زان فکند - تا ترا جویم، ترا خوانم بلند

 من به مردم داشتم روی نیاز - گرچه روز و شب در حق بود باز

  من بسی دیدم خداوندان مال - تو کریمی ای خدای ذوالجلال

  بر در دونان چو افتادم ز پای - هم تو دستم را گرفتی ای خدای

  گندمم را ریختی تا زر دهی - رشته ام بردی که تا گوهر دهی

  در تو پروین نیست فکرو عقل و هوش - ورنه دیگ حق نمی افتد ز جوش 

  




چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:, :: 9:38 ::  نويسنده : zahra

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

که گلی با چشمی

بلبلی با گوشی

رنگ زیبای خزان با روحی

نیش زنبور عسل با نوشی

کار هموارۀ باران با دشت

برف با قلۀ کوه

رود با ریشۀ بید

باد با شاخه و برگ

ابر عابر با ماه

چشمه‌ای با آهو

برکه‌ای با مهتاب

و نسیمی با زلف

دو کبوتر با هم

و شب و روز و طبیعت با ما

عشقبازی به همین آسانی است

شاعری با کلماتی شیرین

دستِ آرام و نوازش‌بخش بر روی سری

پرسشی از اشکی

و چراغ شب یلدای کسی با شمعی

و دل‌آرام و تسلی و مسیحای کسی یا جمعی

عشقبازی به همین آسانی است

که دلی را بخری

بفروشی مهری

شادمانی را حرّاج کنی

رنج‌ها را تخفیف دهی

مهربانی را ارزانی عالم بکنی

و بپیچی همه را لای حریر احساس

گره عشق به آن‌ها بزنی

مشتری‌هایت را با خود ببری تا لبخند

عشقبازی به همین آسانی است

هر که با پیش سلامی در اول صبح

هرکه با پوزش و پیغامی با رهگذری

هرکه با خواندن شعری کوتاه با لحن خوشی

نمک خنده بر چهره در لحظۀ کار

عرضۀ سالم کالای ارزان به همه

لقمۀ نان گوارایی از راه حلال

و خداحافظی شادی در آخر روز

و نگهداری یک خاطر خوش تا فردا

و رکوعی و سجودی با نیت شکر

عشقبازی به همین آسانی است

 

مجتبی کاشانی



شنبه 7 بهمن 1386برچسب:عشق, :: 14:29 ::  نويسنده : zahra

 

 

از دل و ديده ، گرامی تر هم 

 

                         

 

   آيا هست ؟

- دست ،

      آری ، ز دل و ديده گرامی تر :

                                        دست  !

زين همه گوهر پيدا و نهان در تن و جان ،

بی گمان دست گرانقدرتر است .

 

 

 

 

 

 

 



برای خواندن ادامه مطلب در اینجا کلیک کنید ...


چهار شنبه 4 بهمن 1391برچسب:شعر, فریدون مشیری, دست هامان نرسیده است به هم, :: 19:17 ::  نويسنده : zahra

آی آقا ! سفره خالی می خرید

 

یاد دارم یک غروب سرد سرد

می گذشت از توی کوچه دوره گرد.

«دوره گردم کهنه قالی میخرم

کاسه و ظرف سفالی میخرم

دست دوم جنس عالی میخرم

گر نداری کوزه خالی میخرم»

اشک در چشمان بابا حلقه بست

عاقبت آهی زد و بغضش شکست.

«اول سال است؛ نان در سفره نیست

ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟»

بوی نان تازه هوش از ما ربود

اتفاقا مادرم هم روزه بود

صورتش دیدم که لک برداشته

دست خوش رنگش ترک برداشته

سوختم دیدم که بابا پیر بود

بدتر از آن خواهرم دلگیر بود

مشکل ما درد نان تنها نبود

شاید آن لحظه خدا با ما نبود

باز آواز درشت دوره گرد

رشته ی اندیشه ام را پاره کرد

«دوره گردم کهنه قالی میخرم

کاسه و ظرف سفالی میخرم

دست دوم جنس عالی میخرم

گر نداری کوزه خالی میخرم»

خواهرم بی روسری بیرون دوید.

آی آقا ! سفره خالی می خرید . . . .؟ ! ؟



دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:سفره خالی, شعر, :: 15:40 ::  نويسنده : zahra

صفحه قبل 1 صفحه بعد